اول:
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است
دوم:
صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گلها را پریشان میکند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهار از غنچه بیرون شد به یک نو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین
سوم:
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست
نوروز 91 مبارک
.: Weblog Themes By Pichak :.